وقتی نه راه پیش داری نه راه پس...
شنبه, ۳ تیر ۱۳۹۶، ۱۱:۳۵ ب.ظ
من آرزوی کوچکی دارم که آن آرزو را در رویاهایم پرورش داده ام!دیگر می خواهم این آروز رنگ وبوی حقیقت بگیرد !چقد دلم می خواهد صبح !هنگام طلوع خورشید بعداز خوردن یه لیوان شیر به یکی زنگ بزنم بگویم دوست داری برویم لب ساحل قدم بزنیم -باهم حرف بزنیم هراز گاهی که خسته شویم بشینیم اسم یکدیگر رابنویسیم -بعد به مسیرمان ادامه دهیم بریم تو آب ،آب تنی کنیم!آنجا بعد از آب تنی یه چای درست کنیم بنوشیم ! از آرزوهایی که داریم تعریف کنیم ،بگوییم چه کسی را عاشقانه دوست داریم خلاصه دلم یک دوست میخواهد اوقاتی که دلتنگم بگویم خانه رو ول بریم لب ساحل یاهر جای طبیعت !
اینم شد آرزو !آر�� آرزوی آدمای کوچک ،کوچک اند...
چه آرزوی محالی ...
چه رویای تلخی...
- ۹۶/۰۴/۰۳